همكاري در جنگل

يكي بود يكي نبود
غير از خدا ي مهربان ، در يك جنگل سرسبز ، كنار يك بركه ي پر از آب ، خرگوش كوچولويي در كلبه اي چوبي زندگي مي كرد .
خرگوش كوچولو دوستان زيادي داشت كه هر روز براي آشاميدن آب كنار بركه مي آمدند و همان جا با هم بازي مي كردند .
خانم خرگوشي ني مي زد و دوستانش شادي مي كردند .

يك روز كه آن ها تصميم گرفتند كه به پاي درخت بلوط داخل جنگل بروند و بازي كنند ، ناگهان ابر آسمان را پوشاند و باران تندي شروع به باريدن كرد .
خرگوش كوچولو و دوستانش خودشان را زير برگ و شاخه ي درختان قايم كردند .
طوفان آن قدر شديد بود كه كلبه ي چوبي خرگوش كوچولو را خراب كرد و با خود برد .

وقتي كه خرگوش كوچولو برگشت خيلي ناراحت شد وبا صداي بلند گريه كرد .
زيرا حالا خانه اي نداشت كه در آن استراحت كند .
گنجشكي كه از آن جا مي گدشت صداي گريه خرگوش كوچولو را شنيد و وقتي كه ديد طوفان خانه ي خرگوش را با خود برده است ناراحت شد و پر زد و رفت .
او به دوستان خرگوش كوچولو اين خبر را رساند .

چيزي نگدشت كه همه ي دوستان خرگوش كوچولو دور او جمع شدند .
آن ها با هم يك تصميم قشنگ گرفتند .

خرسي و آقا سگه به جنگل رفتند و چوب آوردند .
آن ها چوب را با هم ارّه كردند .

آقا ميمونه هم رفت و از خانه چكش آورد .

سنجابك هم با خودش ميخ آورد .

آن ها با كمك هم يك كلبه ي زيبا براي خرگوش كوچولو ساختند .

خرگوشك هم داخل كلبه را رنگ آميزي كرد .

طولي نكشيد كه يك كلبه ي زيبا براي خرگوش كوچولو آماده شد .

همه ي آن ها خوش حال بودند . خرگوش كوچولو هم خيلي خوش حال بود .
باز مثل هميشه خانم خرگوشي ني مي زد و بقِيّه شادي مي كردند .
آن ها با كمك و همكاري توانستند اشك هاي را از روي لپ قشنگ خرگوش كوچولو پاك كنند و برايش يك كلبه ي چوبي زيبا بسازند .