یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۰۴

كفش كتوني...(داستان كوتاه و خواندني)

دانلود پايان نامه، مقاله و پروژه

كفش كتوني...(داستان كوتاه و خواندني)

۴ بازديد

حوالي ظهر، با چرخش عقربه ثانيه شمار ساعت، چشماي سميرا هم چرخيد. يك گاز از لب پائينيش گرفت و دستاشو پشت كمر قفل كرد. صداي مادر از چهار ديواري نقلي آشپزخانه بلند شد...


_ انقدر به ساعت نگاه نكن، الان مياد، لقمه رو بزار كيفت.

سميرا چشماشو از ساعت برداشت و كوله پشتيش رو باز كرد. بعد با صداي نازكش گفت...

_ آره مامان لقمه رو برداشتم.

مادر ادامه داد...

_ بيا صورتت رو بشورم.

سميرا همين كه اومد آشپزخونه، يهو دستاي خيس مادر رو روي گونه هاش حس كرد با يه صداي ظريف...

_ حواست باشه دخترم، امتحان داري ها

در اين لحظه علي با سروصداي زياد وارد شد. در خونه رو محكم بست. سميرا كوله پشتي رو از زمين برداشت و خودشو به علي رسوند. به محض اينكه علي كتوني رنگ و رفته شو از پا درآورد، سميرا فروي نشست و اونارو به پا كرد!

علي وقتي ديد مادر هواسش نيست، يواشكي يه لگد محكم به كمر سميرا كوبيد و گفت...

_ اين كتوني منو تو داغون كردي ها!!...






تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد