جمعه ۲۸ اسفند ۹۴ ۰۷:۳۹ ۴ بازديد
حوالي ظهر، با چرخش عقربه ثانيه شمار ساعت، چشماي سميرا هم چرخيد. يك گاز از لب پائينيش گرفت و دستاشو پشت كمر قفل كرد. صداي مادر از چهار ديواري نقلي آشپزخانه بلند شد...
_ انقدر به ساعت نگاه نكن، الان مياد، لقمه رو بزار كيفت.
سميرا چشماشو از ساعت برداشت و كوله پشتيش رو باز كرد. بعد با صداي نازكش گفت...
_ آره مامان لقمه رو برداشتم.
مادر ادامه داد...
_ بيا صورتت رو بشورم.
سميرا همين كه اومد آشپزخونه، يهو دستاي خيس مادر رو روي گونه هاش حس كرد با يه صداي ظريف...
_ حواست باشه دخترم، امتحان داري ها
در اين لحظه علي با سروصداي زياد وارد شد. در خونه رو محكم بست. سميرا كوله پشتي رو از زمين برداشت و خودشو به علي رسوند. به محض اينكه علي كتوني رنگ و رفته شو از پا درآورد، سميرا فروي نشست و اونارو به پا كرد!
علي وقتي ديد مادر هواسش نيست، يواشكي يه لگد محكم به كمر سميرا كوبيد و گفت...
_ اين كتوني منو تو داغون كردي ها!!...