یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۰۴

بدهكاري لبخند...(داستان كوتاه و آموزنده)

دانلود پايان نامه، مقاله و پروژه

بدهكاري لبخند...(داستان كوتاه و آموزنده)

۴ بازديد

بدهكاري لبخند...(داستان كوتاه و آموزنده)

ايستاده‌ام توي صف ساندويچي كه ناهار امروزم را سرپايي و در اسرع وقت بخورم و برگردم شركت. از مواقعي كه خوردن، فقط براي سير شدن است و قرار نيست از آن چيزي كه مي‌جوي و مي‌بلعي لذت ببري، بيزارم. به اعتقاد من حتي وقتي درب باك ماشين را باز مي‌كني تا معده‌اش را از بنزين پر كني، ماشين چنان لذتي مي‌برد و چنان كيفي مي‌كند كه اگر مي‌توانست چيزي بگويد، حداقلش يك “آخيش!” يا “به به!” بود. حالا من ايستاده‌ام توي صف ساندويچي،‌ فقط براي اين كه خودم را سير كنم و بدون آخيش و به به برگردم سر كارم…

نوبتم كه مي‌شود فروشنده با لبخندي كه صورتش را دوست داشتني كرده سفارش غذا را مي‌گيرد و بدون آن كه قبضي دستم بدهد مي‌رود سراغ نفر بعدي.مي‌ايستم كنار، زير سايهء يك درخت و به جمعيتي كه جلوي اين اغذيه فروشي كوچك جمع شده‌اند نگاه مي‌كنم، كه آيا اينها هم مثل من فقط براي سير شدن آمده‌اند يا واقعا از خوردن يك ساندويچ معمولي لذت مي‌برند. آقاي فروشندهء خندان صدايم مي‌كنم و غذايم را مي‌دهد، بدون آن كه حرفي از پول بزند.

با عجله غذا را، سرپا و زير همان درخت، مي‌خورم. انگار كه قرار است برگردم شركت و شاتل هوا كنم، انگار كه اگر چند دقيقه دير برسم كل پروژه‌هاي اين مملكت از خواب بيدار و بعدش به اغما مي‌روند.
مي‌روم روبروي آقاي فروشندهء خندان كه در آن شلوغي فهرست غذا به همراه اضافاتي كه خورده‌ام را به خاطر سپرده است. مي‌شود ٧٢٠٠ تومان.

يك ١٠ هزار توماني مي‌دهم و منتظر باقي پولم مي‌شوم.
٣٠٠٠ هزار تومان بر مي‌گرداند. مي‌گويم ٢٠٠ توماني ندارم.
مي‌گويد اندازهء ٢٠٠ تومان لبخند بزن! خنده‌ام مي‌گيرد.
خنده‌اش مي‌گيرد و مي‌گويد: “اين كه بيشتر شد… حالا من ١٠٠ به شما بدهكارم!”
تشكر و خداحافظي مي‌كنم و موقع رفتن با او دست مي‌دهم.

انگار هنوز هم از اين آدم‌ها پيدا مي‌شوند، آدم‌هايي كه هنوز معتقدند لبخند زدن زيبا و لبخند گرفتن ارزشمند است.
لبخند زنان دستانم را مي‌كنم توي جيبم و آهسته به سمت شركت بر مي‌گردم و توي راه بازگشت آرام زير لب مي‌گويم:
“آخيش! به به!”
حالا حساب كنيد چقدر به هم بدهكاريم؟




تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد