پنجشنبه ۱۸ اردیبهشت ۰۴

كلاه مردانه با ماشين بافتني

دانلود پايان نامه، مقاله و پروژه

كلاه مردانه با ماشين بافتني

۶ بازديد
( يك كلاف نخ  لازم داريم ) با درجه ي سفتي شماره 2 و نخ مخصوص 
بافت با ماشين - 70 جفت  در دو طرف عدد صفر ماشين بصورت
كشباف سر مي اندازيم.تا 30 سانتيمتر به بافت ادامه مي دهيم و بعد 
با سوزن تبديل بافت كشبافت را به ساده بافي تبديل مي كنيم .
( اگر دوست داشته باشيد تمام كار را ميتوانيد كشباف ببافيد.بنابراين كل 65 (سانتيمتر  را مي بافيد و 5 سانت)
(آخر را با درجه سفتي شماره 5 مبافيم و بعد كور مي كنيد) 
 با درجه سفتي شماره ي 6 ساده بافي را شروع كرده و تا 35 سانتيمتر 
ديگر به بافت ادامه مي دهيم.بايد 5 سانت ديگر هم به بافت ادامه دهيم 
اما با در جه سفتي بافت به شماره 10 تا هم امكان  برگردان لبه ي كلاه 
را داشته باشيم و هم جمع كردن بافت در لايه دروني كلاه 
بصورت انباشته نباشد و روي سر بخوابد .
حالا اين مستطيل بافته شده را كور مي كنيم و از چرخ بافتني كه جدا شد ؛ 
دو ضلع بلند را به هم مي دوزيم تا يك استوانه بدست آيد و روي  ساده بافي
 كار در داخل استوانه باشد . كمي اتو بخار كشيده و درز دوخته شده را صاف 
مي كنيم تا هم بافت نرمتر شود و هم تميزتر بنظر آيد.
حالا از نخ هاي باقي مانده دو متر  قيچي كرده و چهار لا مي كنيم و 
 با سوزن از قسمت سر كشبافت ؛ دانه به دانه رد مي كنيم. 
بعد دو طرف نخ  چهار لا را مي كشيم تا همه ي بافت جمع شود و 
خوب سفت مي كشيم و گره مي دهيم تا فقط يك منفذ كوچك بدست آيد. 
طرف ديگر بافت كه ساده بافت و شل بافت بود  را هم به همين صورت 
اما با منفذ بازتري جمع مي كنيم و گره مي زنيم و با ادامه ي 
نخ همان سوزن دو منفذ  دو طرف كلاه را ظريف به هم مي دوزي 
تا كلاه دو لايه ي ما در موقع سر كردن و در آوردن از شكل نيافتد. 
براي بچه هاي كوچكتر مي توان روي اين منفذ يك منگوله دوخت.
رو ي دو لايه ي برگردان كلاه هم با رنگ روشنتري يك طرح گلدوزي كنيد
 تا دو لايه در قسمت لبه ي كلاه هم به هم وصل بشود.ميتوان از طرحهاي 
مطرح ورزشي هم براي اين گلدوزي استفاده كرد.
( اگر بخواهيم با نخ نازك و بصورت دستباف اين كلاه را ببافيم بايد 140 دانه )
( روي دو ميل بافتني شماره  2 سر بياندازيم و بصورت كشباف سفت ببافيم ؛ )
( تا بافت ظريف از كار دريايد. )

 



به مناسبت هفته ي دفاع مقدس

دبيرستاني بودم كه جنگ شروع شده بود. بحثهاي سياسي بين بچه هاي اول انقلاب داغ بود . و بعضي به اقليتهاي  فكري خاصي تمايل نشون 
مي داد و ادعاي روشن فكري شده بود دغدغه اي سرنوشت ساز. 
............
هوا كه رو به سردي رفت ؛ تو مردم ولوله افتاد كه 
بچه هاي جبهه به لباس گرم نياز دارن .
..............................
يكي از همكلاسي ها كه خبر داشتم خيلي هم موافق و هم سو 
با انقلاب نيست ؛  مي خواست حسن نيّتشو نشون بده .
 بنابراين از انجمنشون كاموا تهيه كرد و  
چون خودش هم نمي تونست ببافه!!!!!!!!! به من گفت :

 - اعظم ...تو  كه بلدي ببافي؛ واسه رزمنده ها هم مي بافي ؟؟؟
- با خودم فكر كردم چه فرق مي كنه از كجا اين كامواها مي ياد ؛
يا كلاه هاي بافته شده به نام چه كسي تمام مي شه ؛
مهم اينه كه به كجا ميره و نيـّتم كمك به كيه .
پس قبول كردم و گفتم فقط كلاه ميبافم.

كلافهارو كه به من سپرد؛ مثل انباني از نخهاي بهم تنيده بود كه انگار كسي به عمد اون هارو  پَت و لَش و لا كرده!!
اون وقتها  كامواها  رو بايد روي دو دست يك نفر كمكي مي انداختي و سر نخ رو پيدا مي كردي و گلوله مي كردي و 
بعد شروع به بافتن مي كردي.

مادرم گرفتار بود و  كمك نداشتم پس  روي زمين مي نشستم و يه سر كلافهارو به پنچه ي پاي راست  و يه سر ديگش رو تو  پنجه دست  چپم مي گرفتم و با دست راست همه نخهاي باز شده رو - روي زمين 
مثل يه تپه  ي منظم مي ريختم و بعد از اتمام  هر كلاف ؛
 نخهاي تپه شده را گلوله مي كردم. 

..................................................
 اصلاً نخها به شكلي در هم تنيده بود كه گاه با خود تصور مي كردم :

               نكند با اين نخها به جنگ رفته  باشند ! و به عنوان كمان اندازي ,

                دور سرشان چرخانده باشند و  حلقه وار بطرف  "اكوان ديو  " پرت كرده

كرده         باشند. حتماً دور گردن ديو ه حلقه شده و گير كرده و او براي فرار از خفگي ؛

                   دست و پا زده و  نخها را تيت تيت كرده!!!

                                     بعد خودم از فكرم  كلّي خندم مي گرفت .                                        ( خب  دختر نوجواني بودم و به قول مادرم ؛ دخترها حتي با ديدن )

                 ( شكاف ديوار هم از خنده غش مي كنند! )

            ..............................


      براي نخها  بيشتر از زمان بافت كلاهها زحمت كشيدم و 
            عرق ريختم و حرص خوردم .

                 چند بار هم پشيمان شدم و به خودم نهيب زدم كه :

               آبت  نبود؟ ! نونت  نبود؟! كلاه بافتنت چي بود؟؟!!  

                 .............................................

اما همينكه ياد  جنگ - رزمنده -  هواي سرد  - گل و لاي - 
بسيجي  و خون و باروت و آتش ... مي افتادم ،
به پشتكارم اضافه مي شد 
و نمي خواستم كم بيارم . 
 با اينكه  پونزده - شونزده ساله بودم و در اوج بي فكري نوجواني ؛  با اين حال به غيرتم بر مي خورد اگه اعلام شكست و پشيماني كنم .
پس نتونستم از زير بار مسئوليت شانه خالي كنم.
.........................
بالاخره اين مار در هم تنيده  باز شد و كلاه ها بافته شد و
 به همكلاسيم تحويل دادم.
و كل ماجرا شد تمرين استقامت و پايداري براي من  
اونم فقط به اين علت كه براي رزمنده هاست . 

 نويسنده : اعظم


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد